دروغگویی روی مبل



واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند؟

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

یا رب این نو دولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

پدربزرگ من.چیز زیادی ازش یادم نمیاد جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم یاد داد. هر بار که بازیمون تموم میشد و مهره ها رو توی جعبه ش میذاشتیم، یه چیز بهم می گفت، هنوز صدای آرومش تو گوشمه:" میبینی کرول! زندگی مثل شطرنجه، وقتی بازی تموم میشه همه مهره ها، پیاده ها، شاه ها و وزیرها‌ همه به یک جعبه برمیگردن."


دروغگویی روی مبل/lying on the couch

اروین دی یالوم


لبانت

     به ظرافتِ شعر

‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند 

که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید

تا به صورتِ انسان درآید.


 


و گونه‌هایت

              با دو شیارِ مورّب،

که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و

                                     سرنوشتِ مرا

که شب را تحمل کرده‌ام

بی‌آنکه به انتظارِ صبح

                          مسلح بوده باشم،

و بکارتی سربلند را

از روسبی‌خانه‌های دادوستد

سربه‌مُهر بازآورده‌ام.


 


هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم .

شاملو


خسته و له و لَورده یه جا لَم داده بودم،

روبروم پر بود از گُلای قرمز و زرد و بنفش و نارنجی،

بعد از زمستونی که از سَر گذشت، اینجا انگار بهار و تابستون بهم رسیده بودن.

هوا رو به تاریکی میرفت،یه نفر انگار ستاره ها رو از خواب بیدار میکرد،

ماه وسط آسمون خرامیده،جا خوش کرده بود،زوزه باد توی درخت ها می پیچید

و تاریکی،از هر جایی سرک میکشید.

بچه ها اونطرف غرق و گیج و منگ بازی بودن،چشمام و بستم و برای لحظه ای

احساس کردم که شاید آرامش نزدیک تر از مرگ بهم باشه،

چشمام خود بخود باز شد،روبروم ایستاده بود،

زل زده بود به چشمام،چشم هایی که فروغ شونو پشت عینک از دست داده بودن،

بیشتر شبیه دو تا شیشه بودن،همونقدر سرد،همونقدر سنگ،

آروم پشت سرم نشست،گیره موهام و بازکرد،شروع کرد به بافتن موهایی

که موجشون دریا رو به سُخره میگرفت،لابه لای موهام گل میزاشت،از هر رنگ ،از هر شاخه،موهام و بافت،

آروم خوند:در شبانِ غم تنهایی خویش

عابد چَشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شبِ جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه من

گیسوان تو شبِ بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو،

موج دریای خیال،

کاش با زرورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو،من

بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه عمر سفر میکردم

شعر رو خوند، و آروم رفت.انگار که هیچوقت نبود،انگار که هیچ وقت نخوند،

 و من خیره به مویی که در باد ت میخورد و باغی که گل هاش،گل نمیدادن.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خدمات تابلوسازي نمونه سوالات پزشکی قانونی وبلاگ حقوقی دکتر نادر پورارشد بلاگ رهروان تخصصی ترین مرکز لنت ترمز پخش کالا برق *** Ruth